football360 logo
360-club
360-club-icon

فدریکو والورده و معجزه‌ مسیر زندگی؛ 3 روز خوشبختی!

10 آذر 1402 ساعت 10:4421 نظر
داستان زندگی پر از فراز و نشیب است و خواندن داستان زندگی فده والورده بسیار جذاب خواهد بود.

به گزارش فوتبال 360، زندگی تمام انسان‌ها پر از مشکلات، لحظات خوب، اتفاقات تلخ و بسیاری دیگر از مسائل است. انسان‌ها با شنیدن داستان‌های درون زندگی هم می‌توانند مسیر زندگی را بهتر و بیشتر درک کنند. شاید بسیاری از ما، فوتبالیست‌ها را با درآمدهایشان و زندگی‌های سراسر خوشبختی ببینیم اما وقتی به داستان زندگی آنها نگاه می‌کنیم، شاید تنها کمی تلاش توانسته امروز را برای آنها رقم بزند و با دیدن دقیق اتفاقات درونی زندگی آنها می‌فهمیم  زندگی آنها آنچنان که فکر می‌کنیم هم همیشه رویایی نبوده است. 

سرآغاز

فدریکو والورده، ستاره اروگوئه‌ای جوان رئال مادرید،  قصه زندگی خودش را این گونه شروع کرد: با نگاهی به زندگی‌ام، 3 روز فوق‌العاده را تجربه کردم. اولین روز، روزی بود که رئال مادرید من را دعوت کرد. دومین روز، روز به دنیا آمدن پسرم بود و سومین روز، روز به دنیا آمدن پسر دومم. برای رسیدن به روز سوم، خانواده من باید از جهنم عبور می‌کرد.

می‌خواهم داستان این 3 روز را برای شما تعریف کنم. معمولا اهل صحبت کردن با کسی نیستم و دوست دارم اتفاقاتم را برای خودم نگه دارم. از طرفی احساس می‌کنم باید آن را بگویم زیرا می‌دانم می‌تواند به برخی افراد کمک کند؛ مخصوصا افرادی مثل من که ترجیح می‌دهند دردشان را در سینه‌ خودشان نگه دارند. به من اعتماد کنید. افراد زیادی در دنیا می‌توانند مانند من باشند.

اما برای اینکه داستان زندگی فده را متوجه بشوید، باید با سبک زندگی او آشنا شوید و برای آن بهتر است از اول داستان شروع کنیم.

کودکی؛ دردهایی که همیشه با من است!

در اروگوئه همه‌چیز با اسپانیا متفاوت است. سخت‌کوشی در خون تمام مردم جریان دارد. دوست ندارم بگویم فقیر بودیم. ترجیح می‌دهم بگویم پدر و مادرم مسیر شغلی خوبی را انتخاب نکرده بودند. پدرم به عنوان نگهبان در کلوپ شبانه کار می‌کرد و مادرم لباس یا اسباب‌بازی را در یک گاری در کنار خیابان می‌فروخت. هنوز صدای چرخ گاری مادرم در گوشم می‌پیچد و یاد سختی‌هایی که او با این گاری بزرگ تحمل می‌کرد، می‌افتم. به نظر می‌رسید فقط یک ابرقهرمان می‌تواند این گاری را حرکت دهد و مادر من با هیکل کوچکش نمی‌دانم چطور این کار را انجام می‌داد. او یک مرد بود، یک جنگجو! هرطور بود گاری را به بازار می‌رساند و فرقی نمی‌کرد هوا گرم باشد یا سرد و یا باران ببارد یا رعد برق بزند. او همیشه کارش را انجام می‌داد.

من گاهی با او همراه می‌شدم و هیچ‌وقت متوجه فداکاری‌اش نمی‌شدم. بالای گاری و روی جعبه‌ها می‌نشستم و بدون توجه به اینکه وزن من گاری را سنگین‌تر می‌کند، ماشین‌ها و خیابان را نگاه می‌کردم. بدترین قسمت این بود که بعد از یک روز و تلاش بی‌وقفه، بدون فروش آنچنانی باید تمام لباس‌ها را مرتب جمع می‌کردی و با این گاری لعنتی به خانه باز‌می‌گشتی! بعد از آن مادرم شام می‌پخت، لباس‌های کثیف من را می‌شست و کارهای خانه را انجام می‌داد. حتما می‌توانید تصور کنید مادر من قهرمان من است!


او همیشه از 8 صبح تا 7 شب کار می‌کرد و پدرم از 8 شب تا 6 صبح سرکار بود. می‌توانید حساب کنید ما فقط یک ساعت طلایی داشتیم که می‌توانستیم کنار هم بنشینیم و لقمه‌های کوچکمان را بخوریم. چیزی که امروز و همیشه من را عذاب می‌دهد، علاقه‌ من به کوکاکولا بود و اینکه دوست داشتم هر روز آن را بخورم. اگر نوشابه‌ام را نمی‌خوردم، اخلاقم بسیار بد می‌شد و مادرم همیشه و هرطور بود سعی می‌کرد یک کوکاکولا هر روز به من بدهد. نوشابه قیمت زیادی ندارد اما برای خانواده من بسیار چیز بزرگی بود و باید بگویم این کوکاکولا از هر نوشیدنی گرانی که فکرش را می‌کنید، برای من جذاب‌تر بود.

خوردن نوشابه عذابی برای من ندارد و بیشتر فداکاری مادرم برای رسیدن من به این کوکاکولا بود که مرا عذاب می‌دهد. می‌دیدم  مادرم آن روز را غذا نمی‌خورد و من کوکاکولایم را می‌خوردم و با خودم می‌گفتم: «چطور میشه مامان غذا نمی‌خوره؟ گشنش نیست؟ و بعد نوشابه‌ام را سر می‌کشیدم!»

با نگاه به گذشته و مرور خاطرات می‌فهمم او چقدر فداکاری می‌کرد و تنها دلخوشی‌اش همان یک ساعت طلایی نشستن سر میز شام همراه پدرم و من بود که گاهی هم بدون خوردن هیچ غذایی به تماشای ما می‌نشست. این روحیه، فداکاری و شجاعتی است که در خون من و امثال من جریان داشت. یک ساعت و با غذایی که هیچ‌وقت نمی‌توانست همه را سیر کند، می‌نشستیم و می‌خندیدیم و تمام شادی دنیا را تجربه می‌کردیم. ما پول برای رنگ کردن خانه خودمان را نداشتیم و فقط می‌توانستیم یک دیوار را رنگ کنیم. این به ما احساس حضور در خانه‌ای نو می‌داد و تا هفته‌ها بابتش شادی می‌کردیم. یا مثلا پدرم با شلنگ آب روی سرم آب می‌ریخت و من حس می‌کردم درون یک استخر بزرگ در حال شنا کردن هستم.

نوجوانی؛ احساس کوچکی

با این حال اگر بخواهم صادقانه بگویم، شرایط زندگی، رفتار من را خجالتی می‌کرد. هنگامی که فوتبال را شروع کردم، به یاد دارم دوست نداشتم هم‌تیمی‌هایم به خانه ما بیایند و حتی اگر کمی سطح زندگی آنها بالاتر بود، باعث خجالت من می‌شد. ما فقط 3 کانال تلویزیون داشتیم که همه‌ آنها رایگان بودند! در تابستان وقتی به رختخواب می‌رفتم صدای سوسک‌ها به وضوح شنیده می‌شد. آنها در کنار ما زندگی می‌کردند. تخت من فقط یک تشک روی زمین بود و  پستی و بلندی‌های زمین، روی کمرم کاملا احساس می‌شد. کمی که بزرگ‌تر شدم تختی برای من خریدند که در چند سانتی زمین قرار می‌گرفت و از وسط تا می‌شد. این تخت را هرشب باز می‌کردم و باید به سبکی روی آن می‌خوابیدم که دوباره تا نشود. اگر فنرها در می‌رفت شما ساندویچ می‌شدید و باید فریاد کمک می‌زدید تا مادر یا پدر بیاید و شما را از آن حالت خارج کند!

امروز به این اتفاقات می‌خندم اما در آن زمان از تمام این‌ها خجالت می‌کشیدم. می‌توانید بفهمید نوجوان‌های 10 یا 11 ساله چه زبان تندی دارند و زخم زبان‌ها مرا بسیار آزار می‌داد و احساس کوچکی و حقارت تمام وجودم را فرا می‌گرفت. به همین دلیل من همیشه گوشه‌گیر بودم و با کسی صمیمی نمی‌شدم تا مبادا زندگی واقعی مرا ببیند.

جوانی؛ انحراف از اصول

من احساساتم را وارد فوتبال کردم و سعی داشتم با فوتبال مسیر زندگی‌ام را تغییر دهم. از طریق فوتبال سطح خانواده‌ام را بالا کشیدم و این تلاش برای بالاتر آمدن من را هم تغییر داد. وقتی در جوانی و 16 سالگی به پنارول رفتم، احساس می‌کردم خدا هستم! فکر نمی‌کنم مردم عادی متوجه بشوند وقتی شما از ضعیف‌ترین حالت ممکن به جایگاهی بالا می‌رسید، چقدر می‌تواند دیوانه‌کننده باشد. پسر جوانی که تا چند وقت پیش به دلیل سر و وضعش حتی چیزی به او نمی‌فروختند، امروز در خیابان کلی درخواست برای عکس گرفتن دارد. در اوج جوانی دختران زیادی به شما پیام می‌دهند و پسرهای دیگر دوست دارند شما را به عنوان رفیقشان معرفی کنند. تمام این‌ها مرا از آنچه با آن بزرگ‌ شده بودم، جدا کرد. حتی اگر پدر و مادری مانند من داشته باشید که اصل زندگی خود را توجه به دیگران می‌گذارند، بعید است منحرف نشوید و من هم از قاعده مستثنی نبودم.

به یاد دارم پدرم به من می‌گفت: «چرا با فلان شخص معاشرت نمی‌کنی؟ چه بلایی سرت اومده؟ او رفیق تمام دوران کودکی تو بود!» اما من مانند بسیاری از فوتبالیست‌های جوان، دوستان قدیمی را با دوستان جدید جایگزین کرده بودم. اینطور نیست که من کار دیوانه‌واری انجام دهم. همه اینطور بودند! اما من به یک پسر لوس تبدیل شدم. به خاطر می‌آورم بسیاری از زمان‌ها، کودکانی کوچک ساعت‌ها تمرین مرا نگاه می‌کردند و تنها امیدشان این بود که بیایم و  امضا دهم.

اما با خودم می‌گفتم: «آه! نه! امروز خیلی خسته‌ام.»

آن بچه‌ها فریاد می‌زدند: «فده! خواهش می‌کنم! هی فده!»

و این در حالی بود که من پشتم را به آنها می‌کردم و به مسیرم ادامه می‌دادم. اینکار 2 دقیقه هم از من وقت نمی‌گرفت و من احمق و لوس بودم!

وقتی به گذشته نگاه می‌کنم، این دوران مرا آزار می‌دهد. والدین من مرا اینگونه تربیت نکرده بودند. در واقع من هیچکس نبودم! من فقط یک احمق بودم که داشت فوتبال بازی می‌کرد! آن بچه‌ای که با یک کوکاکولا خوشحال می‌شد، کجا رفت؟ شهرت ناگهانی مرا کور کرد.

لاشه‌خوارها وارد می‌شوند...

من در همان زمان‌ها در حال یادگیری جنبه‌های تجاری فوتبال هم شدم. هیچ‌چیز علیه آرسنال نمی‌گویم و آنها ارتباطی با آن داستان نداشتند اما اگر در گوگل جست و جو کنید، داستان‌هایی خواهید دید که من در سن 16 سالگی تقریبا به آرسنال پیوستم. اما این واقعیت نبود و من هرگز نمی‌خواستم به انگلیس بروم. اگر آن داستان‌ها را بخوانید خواهید دید افرادی به من می‌گفتند: «چه کسی دوست ندارد به آرسنال برود؟ همیشه می‌خواهی در اروگوئه بمانی؟ تو دیوانه‌ای؟»

آنها می‌گفتند: «همه ما می‌توانیم پول زیادی به دست آوریم اگر تو به آرسنال بروی!» شما در آن نقطه می‌فهمید فوتبالتان متعلق به خودتان نیست. به خصوص در سنین پایین، بیشتر احساس گروگان بودن به شما دست خواهد داد. حتی خانواده شما گروگان آنها می‌شوند. فوتبال فراری به سمت زندگی بهتر است و لاشه‌خوارها در آن زمان وارد می‌شوند...

در 16 سالگی مرا به انگلیس فرستادند و به مدت یک‌هفته باید در آنجا می‌ماندم.  اصلا راحت نبودم زیرا باید در سن 16 سالگی به دور از پدر و مادرم زندگی می‌کردم و این در حالی بود که یک کلمه هم زبان انگلیسی بلد نبودم. انسان بودم و خانواده‌ام از اولویت‌های من به حساب می‌آمد. فوتبالیست هستم  اما ربات نیستم!


اولین روز خوشبختی!

من یا به اندازه کافی دیوانه بودم و یا آنقدر شجاع بودم که مقابل چنین پشنهادی جواب نه بدهم. دوش آب گرم، تخت خوب و پول زیاد در زمانی که کنار خانواده‌ام نباشم، برای من ارزشی نداشت و من همان تخت خراب و دوش آب سر و خانه‌‌ای با یک دیوار رنگ شده را ترجیح دادم. آن زمان می‌گفتم تا ابد در اروگوئه می‌مانم و کنار خانواده‌ام زندگی می‌کنم.

سپس تماسی آمد که زندگی مرا تغییر داد. در مسابقات قهرمانی زیر 17 سال آمریکای جنوبی به پاراگوئه دعوت شدم. بازی‌های خوبی انجام دادم و قرار بود در دیدار بعدی با آرژانتین بازی کنیم. در روی تخت هتل دراز کشیده بودم و پدر و مادرم در اتاقی در همان هتل به دعوت اروگوئه میهمان شدند. تلفن اتاق به صدا درآمد و مادرم پشت خط بود. مادرم گفت: «همین الان به اتاق ما بیا. چند نفر اینجا هستند و می‌خواهند با تو صحبت کنند.»

ما منع رفت و آمد داشتیم و نباید اتاق‌هایمان را ترک می‌کردیم. بنابراین گفتم: «نمی‌توانم مامان! من باید برم»

گوشی را قطع کردم

او دوباره زنگ زد و گفت: «فده! همین حالا بیا! این مردان از رئال مادرید هستند!»

به معنای واقعی کلمه احساس کردم شوخی می‌کند. با عجله به سمت اتاق رفتم و دیدم اشک در چشمان مادرم است. مادرم همیشه گریه می‌کرد و من نمی‌دانستم  این چه اشکی است!

گفتم:« مامان؟!» بدون اینکه چیز دیگری بگویم.

او گفت: «فده! ساکت باش! به حرف‌های آنها گوش کن. خبری خوب برای تو دارند»

در ذهنم با خودم می‌گفتم: «خدایا! یعنی می‌توانم برای بازی با آرژانتین چند استوک نایکی بگیرم؟ شاید بتوانم پلی‌استیشن هم بخرم!»


آنها شروع به صحبت کردند و به زبان کاستیلی بود و نه اسپانیایی در آمریکای جنوبی و من فکر کردم قطعا از اینجا نیستند. خدای من!  واقعیت دارد؟

آنها گفتند: «ما از رئال مادرید هستیم. معتقدیم شما می‌توانید در آینده ستاره شوید. ما از تو و خانواده‌ات می‌خواهیم به مادرید نقل مکان کنید و در رئال مادرید بازی کنید.»

به مادرم نگاه کردم و مادرم با نگاه به من گفت که: «خفه شو و به حرف‌هایشان گوش کن!»

با خودم می‌گفتم: «500 هزار بازیکن در جهان وجود دارد و رئال مادرید می‌خواهد مرا جذب کند؟ واقعا؟»

به یکباره گفتم باید به بابا خبر بدم و سریع از اتاق به بیرون دویدم. پدرم در لابی هتل بود، به سمتش دویدم و فریاد زدم: «بابا! بابا! مادرید اینجاست!»

-چی؟ منطورت چیه؟ کجا؟

-بالا! توی اتاق شما! آنها می‌خواهند با من قرارداد ببندند. رئال مادرید می‌خواهد مرا جذب کند.

-بالا توی اتاق؟ خب اینجا چیکار می‌کنی؟ برگرد توی اتاق احمق!

این جملات را طوری گفت که انگار دیوانه‌ترین آدم در جهان هستم. و واقعا هم بودم، زیرا آنها را در اتاق گذاشته و به لابی آمده بودم! 

به سمت اتاق بازگشتم و آن مردها هنوز آنجا بودند. با خنده‌ای کوچک مرا نگاه می‌کردند و من خوشحال بودم. آن روز بهترین روز زندگی من نام داشت. دیدم والدینم چقدر هیجان‌زده شدند. مادرم تا چند روز هر زمان که مرا می‌دید گریه می‌کرد. پدرم خیلی احساساتش را بروز نمی‌داد اما می‌توانستم برق چشمانش را کاملا حس کنم! او به همه و با افتخار می‌گفت پسرم برای رئال مادرید بازی می‌کند...


حضور در کاستیا؛ زنگ بیداری!

پسر مغرور گذشته، حالا با رئال مادرید قرارداد بسته بود و می‌توانم بگویم که هیچ‌کس را به حساب نمی‌آوردم! برای چند ماه اصلا روی زمین نبودم. خودتان را در این موقعیت تصور کنید. شما 17 سال سن دارید، 2 سال قبل روی تخت ساندویچی و روی زمین می‌خوابیدید و حالا رئال مادرید علاقه‌مند به قرارداد بستن با شما است. پسر! چطور می‌تونی متوهم نباشی و مغرور نشوی؟

وقتی به مادرید رسیدم فکر می‌کردم تلفیق مسی و رونالدو در یک بدن هستم. در دفاع از خودم می‌گویم وقتی در 17 سالگی کمی تمجید از شما بکنند و مقداری پول بیشتر دربیاورید به دروازه‌های جهنمی رسیده‌اید. این می‌تواند شما را به قعر تباهی بکشاند. خدا را شکر می‌کنم زنگ بیداری را خیلی زود دریافت کردم. اولین جلسه تمرینی در رئال مادرید کاستیا، بسیار جدی وارد رختکن شدم و در اوج غرور به جلسه تمرین رفتم. بعد از تمرین اما زنگ بیداری در گوش‌های من به صدا در آمد و در طول زندگی همیشه این موضوع را به خودم یادآوری می‌کنم.

از تمرین چیزی به خاطر ندارم اما بعد از جلسه و در درون رختکن دیدم  همه‌ بچه‌های هم سن من، لباس‌های فوق‌العاده گران به تن می‌کنند. کمربندهای گوچی، کفش‌های نایکی کاملا نو و حتی بدون غبار، کیف پول‌ و کیف لوازم بهداشتی لویی ویتون، ادکلن‌های گران‌قیمت و همه چیز با من بسیار فرق می‌کند. آن لحظه به خودم آمدم و گفتم  هرچقدر هم بزرگ بشوم، باز هم مرحله‌ای وجود دارد که امکان دارد احساس کوچکی بکنم. آنجا فهمیدم هیچ‌کس نیستم و برای پیشرفت باید کارهای زیادی انجام دهم.

تیشرت تن من یک تی‌شرت 2 یورویی بود؛ در حالی که وسایل همراه بازیکنان دیگر شاید هزار یورو یا بیشتر ارزش داشت. زارا برای شهر من یک کالای لوکس به حساب می‌امد و اینجا شاید برای آنها پوشیدنش خنده‌دار بود! من از آن روز تا الان با خودم می‌گویم هی فده! تو هیچی نیستی!

لباس‌هایم را در نیاوردم و سرم را در گوشی بردم که گویی کار مهمی را انجام می‌دهم؛ در صورتی که فقط وانمود می‌کردم! استوک‌هایم و لباس تیم را در نیاوردم تا همه از آنجا خارج شوند. در همان حین می‌دیدم  بعضی‌ها لباس زیر گوچی می‌پوشند! خدای من، لعنتی، لباس زیر گوچی؟؟ چه زمانی چنین چیزی اختراع شده؟ اصلا قیمتش چقدر خواهد بود؟ به خودم فکر می‌کردم و دعا می‌کردم لباس زیر من سوراخ نباشد! خدا کند مامان امروز صبح لباس‌ها را بررسی  کرده باشه!

شاید شما فکر کنید چه زندگی‌های خوبی دارند اما می‌خواهم بگویم بزرگ‌ترین‌ها با میلیون‌ها فالور هم می‌توانند همین‌قدر احمقانه فکر کنند. لباس زیر گوچی به چه کاری خواهد آمد؟ کیف لوازم بهداشتی لویی ویتون برای چیست؟ مسواک و خمیردندان در کیف ساده‌تری باشد، چه اتفاقی می‌افتد؟ به کسی خرده نمی‌گیرم اما ما هم انسانیم و بسیار کارهای احمقانه‌ای انجام می‌دهیم!


دومین روز خوشبختی؛ بنیسیوی عزیزم

شاید در مدت حضورم توانسته بودم زندگی خوبی داشته باشم و ظاهرا در حال زندگی کردن باشم اما با جرات به شما می‌گویم تا قبل از به دنیا آمدن پسرم، خودم همچنان بچه بودم! قبل از به دنیا آمدن پسرم، بعد از هر بازی که خوب نبودم تا یک روز با پدر و مادرم صحبت نمی‌کردم و در خانه به اتاقم می‌رفتم و شروع به خود خوری می‌کردم. اخلاق خوبی با همسرم نداشتم و همیشه بعد از چنین اتفاقاتی بسیار عصبی بودم.

به دنیا آمدن بنیسیو همه‌چیز را دوباره تغییر داد. وقتی شما بازیکن رئال هستید، فشار زیادی را احساس می‌کنید و همیشه باید بهترین عملکرد را داشته باشید. آمدن بنیسیو فشارهای عصبی درون خانه را از روی دوش‌های من برداشت و تازه توانستم معنی زندگی کردن را بفهمم.

بعد از آمدن بنیسیو، هر زمان که باخته بودیم و یا بد بازی می‌کردیم، دیدن او که اسباب‌بازی در دست دارد و آرام به سمت من می‌آید تا به آغوشم پناه بیارد تمام اتفاقات بد را از ذهنم دور می‌کرد. او فرشته‌ی نجات من بود؛ بنیسیوی عزیزم!

حالا وقتی بود که متوجه شدم مادرم چطور آن گاری را حرکت می‌داد. حضور فرزند در زندگی نیرویی به شما می‌دهد که تبدیل به ابرقهرمان خواهید شد. این بار خبری از گاری نبود. پس قطعا نباید تعجب کنید چطور در فصل 22-2021 بهترین فصلم را سپری کردم. من تبدیل به ابر قهرمان شده بودم و هیچ سدی نمی‌توانست موج‌های خروشان مرا پشت خود نگه دارد.


روزهای تاریک؛ نقطه‌ ضعف و قدرت

احتمالا بیشتر کسانی که داشتن فرزند را تجربه کرده‌اند، بدانند من چه می‌گویم. حال خوب همسر و فرزند شما، می‌تواند شما را به عرش برسانددو حال بد آنها بدترین روزهای عمر را برای شما به ارمغان می‌آورد. امروز می‌توانم غذا نخوردن مادرم برای خوشحالی‌ام را درک کنم اما احتمالا بگویم خوش‌ به حال مادرم که می‌توانست با غذا نخوردن حال خوب را دوباره تجربه کند. نقطه قدرت و نقطه ضعف من دقیقا همین است!

شاید فکر کنید پول زیاد، خانه‌ بزرگ و بازی برای رئال مادرید شما را بی‌غم جلوه می‌دهد اما باید از روزهایی بگویم که تمام این‌ها برای من بی‌معنی شده بود. بعد از آن سال رویایی، دوباره همسرم باردار شده بود اما امروز همه‌چیز فرق می‌کرد. مینا و من برای بررسی وضعیت کودکمان به دکتر مراجعه کردیم اما روزهای روشن به روزهای تاریک تبدیل شد.

دکتر به ما گفته بود همسرم در بارداری در معرض خطر قرار گرفته و پسر دوممان احتمالا نمی‌تواند زنده به دنیا بیاید. دکتر گفت تا یک ماه آینده روند فرزندمان را بررسی خواهد کرد و ما تا آن زمان هیچ‌کاری جز صبر کردن نمی‌توانستیم بکنیم. تصور کنید این کلمات را بشنوید...

«کودک شما احتمالا می‌میرد!»

نمی‌توانم درد این جمله و سنگینی‌اش را توصیف کنم.


همسرم از نظر جسمی و روحی هر روز ضعیف‌تر می‌شد. روح من خاموش شده بود. من اتفاقات بد را درون خودم می‌ریزم. من دوست ندارم هیچ‌کس در دنیا گریه‌ من را ببیند، حتی خانواده‌ام! پدر و مادرم هر شب پیش ما می‌آمدند و سعی می‌کردند کمی ما را آرام کنند اما تنها چیزی که من می‌شنیدم این بود که: «فده، ببین..»

من در اعماق افکار فرو می‌رفتم و دیگر چیزی نمی‌شنیدم. اگر در خانه بودم 20 ساعت را در اتاق می‌گذراندم؛ بدون هیچ گوشی، تلویزیون و یا هیچ وسیله‌ی دیگری! به حمام می‌رفتم و بعد از 5 دقیقه به مدت 10 دقیقه گریه می‌کردم. در تمرین نمی‌توانستم توان اصلی‌ام را به نمایش بگذارم و در بازی‌های صدای سوت و هو کردن هوادران را می‌شنیدم اما نه می‌توانستم از کسی کمک بگیرم و نه می‌توانستم کاری برای این وضعیت انجام دهم.

آن دوران برای من جهنم بود و با سالم به دنیا آمدن باتیستا، از جهنم وارد بهشت شدم.

خطوط قرمز در زندگی

حتما همه‌ شما تیترها و داستان‌های یک روز سیاه دیگر در زندگی من را شنیده یا دیده‌اید. در آن زمان روزهای تلخی را گذرانده بودم و بعد از آن روزها خط قرمزهایی بسیار پررنگ‌تر از گذشته برای من شکل گرفته بود. احتمالا از صحبت‌های درون زمین تا حدودی با خبر باشید اما من اروگوئه‌ای هستم و بیشتر چیزها برایم مانند شوخی است. با این حال هرکسی که در اجتماعی بزرگ‌ شده باشد، خط قرمزهایی را در ذهن و یا زندگی دارد و قطعا از آنها دفاع می‌کند.

شاید آن‌روز نباید آن رفتار را انجام می‌دادم و به جایش کنار فرزندانم می‌نشستم و کمی ناگت مرغ می‌خوردم. نمی‌دانم چه کاری درست بود اما من از حرکتم پشیمان نیستم و باید به عنوان شخص قوی در ذهن خانواده‌ام شکل می‌گرفتم.

از رسانه‌های اسپانیایی متنفرم! آنها من را بسیار خشن جلوه دادند و تا روشن شدن تمام ماجرا همه مرا به حالتی دیگر نگاه می‌کردند اما وقتی داستان برای هواداران مشخص شد، همه به من با علاقه‌ای عجیب ابراز احساسات کردند.


پرده آخر؛ معجزه‌ زندگی

می‌دانید... من برای خودم در فوتبال یا زندگی آسان نمی‌گیرم. فکر نمی‌کنم قبلا هیچ زمانی وجود داشت که من احساس رضایت از خودم داشته باشم اما آن روز در بیمارستان، وقتی در کنار مینا و باتیستا بودم به خودم گفتم: «هی فده! تو بردی!»

باتیستا معجزه‌ مسیر زندگی من است. او روزهای عجیبی را جلوی راه من قرار داد اما هرآنچه بود به خوبی گذشت. او بدترین و بهترین اتفاقات را به فاصله‌ای کوتاه برای من رقم زد. شما در برنابئو اگر بد باشید با صدای هواداران مجازات می‌شوید. هواداران در روزهایی که بد هستم، باز هم به من امید می‌دهند و می‌خواهند همانند روزی که برای باتیستا جنگیدم، برای آنها بجنگم.

به شما هواداران رئال مادرید می‌گویم  متشکرم که همیشه در کنار من هستید. هر بار شما را می‌بینم احساس خوشبختی از مسیر زندگی دارم و به این حضور افتخار می‌کنم.



نظرات کاربران

برای ثبت نظر خود وارد شوید.

Loading...Loading...Loading...Loading...Loading...Loading...
Loading...Loading...Loading...Loading...Loading...Loading...
Loading...Loading...Loading...Loading...Loading...Loading...
Loading...Loading...Loading...Loading...Loading...Loading...